کد خبر: ۱۰۵۰۲
۱۸ مهر ۱۴۰۳ - ۱۳:۰۰

کارخانه نخریسی سه بار به کارگرانش زمین داد!

کارخانه نخریسی، حقوق کمی می‌داد، اما به کارگرانش می‌رسید. سابقه ندارد که شرکتی، در سه مرحله، سه قطعه زمین ۲۵۰ متریِ رایگان به کارگرانش داده باشد.

بوقِ اولِ کارخانه، هم خیلی طولانی بود هم قوی. صدای کش‌دارش که از دیگ بخار درمی‌آمد یک شهر را اجیر می‌کرد. بعد از این صدا نه‌تنها کارگرانی که شب قبل کم‌کم با هول‌وولا چشمشان گرم شده بود، بلکه همه بیدار می‌شدند.

مفهوم این صدا را همه‌شان که اتفاقا ساعت در خانه نداشتند، می‌دانستند. ساعت ۶:۳۰ است و این یعنی اگر کارگران می‌خواهند پشت در نمانند باید بجنبند. باید عجله کنند، چون در‌های بزرگ کارخانه از ساعت ۷:۱۵ صبح که شیفت اول آغاز می‌شود تا شیفت بعدی بسته خواهند ماند؛ و بسته ماندن در‌ها یعنی مکافات کارگران...

 

بیشتر پارچه‌ها، کاربرد کفن داشت 

حسین جاودانی، سرکارگر: نوجوان بودم که به‌عنوان کارگر وارد کارخانه نخریسی شدم. اول کارگر بودم؛ بعد که دستگاه‌های جدید را راه انداختند، شدم سرکارگر قسمت بافندگی.

بیشتر پارچه‌ها را برای کفن می‌بافتند، چون تعداد شهدای زمان انقلاب زیاد بود

ماشین‌های زیر دستِ کارگرانِ قسمت بافندگی اتوماتیک بود، تا نخشان کنده می‌شد، خودکار خاموش می‌شد.

حدود ۵۰ عدد ماشین بافندگی بود با ۲۰ کارگر خانم. کارگر «لامه‌ریس»، «ماشین پاک‌کن» ...  زیر دست هر کارگری سه چهار ماشین بود که می‌بایست با آن پارچه می‌بافت. بیشتر پارچه‌ها را برای کفن می‌بافتند، چون تعداد شهدای زمان انقلاب زیاد بود.

 

برای ثوابش بود یا...  

براتعلی سلیمی نساج، کارگر:هیچ وقت توی کارخانه برای کسی کمر خم نکردم. روزی «منجزب» وارد کارخانه شد، وقتی در سالن را باز کرد که وارد آنجا شود همه کارگران و سرکارگران از جا بلند شدند.

زمان برگشت نیز همه ایستادند و از جا حرکت کردند، اما من همان‌طور روی صندلی نشسته بودم. وقتی رئیس کارخانه رفت عده‌ای به من گفتند «مگر تربیت خانوادگی نداری؟» گفتم تربیت خانوادگی دارم، اما شما به من بگویید برای ثوابش سلام کردید یا ریاست این فرد!»

 

این کارخانه فرسوده است 

من جزو کارگران حکمی کارخانه بودم. از وقتی که سردرد گرفتم از بخش پارچه‌بافی منتقلم کردند؛ شدم مامور جالباسی‌ها. همیشه شب کار بودم. شبی امیر تجّاری، رئیس دفتر کارخانه، آمد همان جایی که کارگران لباسشان را عوض می‌کردند. من تو چرت بودم. 

گفت «خواب بودی؟» گفتم چطور؟! اگر خواب بودم که تکان نمی‌خوردم! با عصبانیت گفت «این کارخانه حقوق می‌ده که مواظب لباس‌ها باشی. این کارخانه فرسوده است.»

آن زمان حقوق کارگران ماهی ۵۰ تومان بود. با شنیدن این حرف گفتم برای ما فرسوده است یا برای شما هم فرسوده است؟ شما‌ها روزی سه ساعت می‌آیید تا ببینید کی خواب است کی بیدار، برجی ۴۰۰ تومان حقوق می‌گیرید!

درحالی که می‌رفت تا نگهبانی کارخانه را خبر کند با عصبانیت بیشتر گفت «می‌نویسم یه هفته‌ای از کارخانه بیرونت کنن...» بعد از یک هفته برگشتم، اما برای تنبیه منتقل شدم نانوایی کارخانه که هنوز هم وجود دارد. 

 

غلام‌محمد بیدگلی- یکی از کارگران روزمزد کارخانه نخریسی

 

یک روزِ کارخانه 

غلام محمد بیگدلی، کارگر: شخصی به نام «عباس فَرَج» پیش‌خدمت رئیس کارخانه، «زنجانی» بود. روزی مادرم یک کشکول ماست به او داد، فردای آن روز گفتند «بیدگلی بیاید سرکار!»

بچه بودم. سر «رینگ»‌ها کار داده بودند تا قوی شوم. بعد از آن مرا بردند قسمت «کلاف».

عدل‌های پنبه را از اصفهان و شهرستان‌ها به کارخانه نخریسی می‌آوردند. پنج، شش تریلی عدل پنبه می‌آوردند و عقب باغ دپو می‌کردند. مراحل کار در کارخانه این‌طور بود: عدل‌های پنبه را با دستگاه‌هایی که شبیه ریل راه آهن بود به حلاج‌خانه می‌بردند.

در آنجا حلاجی می‌شد و بعد به قسمت «کاردینگ» می‌رفت و همین‌طور ماشین هشت‌لا، شش‌لا، چهار‌لا، دولا، «رینگ»، «کلاف»، «بقچه‌بندی» تا اینکه عدل‌های اولیه پنبه به مرحله پارچه‌بافی می‌رسید.

در آنجا پارچه و نخ قالی ریسیده می‌شد؛ البته نصف پارچه‌ها پارچه کفن بود و فقط حدود نصف پارچه‌های تولیدشده، می‌رفت قسمت رنگرزی تا با رنگ‌های طبیعی زرد، سرخ، آبی، بنفش رنگ شود.

مرحله بعد از رنگرزی هم خشک‌شویی بود. پارچه‌ها از خشک‌شویی به قسمت «تکمیل» می‌رفتند و از آنجا به عدل‌بندی. در نهایت نیز پارچه‌های عدل‌بندی شده راهی بازار می‌شد. نخ‌ها را هم می‌دادند به قالی فروش‌ها.

 

اول سگش می‌آمد...

ساختمان کارخانه نخریسی را مستشاران روسی ساختند. علاوه بر این، این کارخانه رئیسی داشت که به گمانم روسی بود.

سگ سفیدی هم داشت که روزی دوبار آن را می‌شست. همیشه اول سگش وارد کارخانه می‌شد بعد خودش! خانه‌اش هم مثل دیگر رئیس روسای کارخانه به جزء «محمود صادقی» که داخل کارخانه بود.

 

کارخانه‌ای که انبار شد

ماشین‌های کارخانه، زمان یکی دو رئیس سابق عوض شدند. همه آنها مربوط به زمان روس‌ها بودند. ماشین «پنیره»، «رینگ»، «حلاجی»، ... خریدند و همه کارخانه را نو کردند.

ماشین‌های کارخانه، دو بار عوض شدند که مربوط به زمان روس‌ها بود. ماشین «پنیره»، «رینگ»، «حلاجی» خریدند 

دستگاه توربین بخار را هم، زمان یکی دوتا از روسای سابق آوردند، اما حالا کارخانه‌ای که زمانی پر از نخ بود پر از کاشی، لاستیک و ... است.

اگر کاشی برای منزلتان می‌خواهید اجازه می‌دهند داخل کارخانه بروید در غیر این‌صورت اجازه نمی‌دهند.

 

نفوذِ رئیس کارخانه

ابتدای «۱۷ شهریور» زمین لچکی‌ای بود که «منجزب» دستور داد شبانه اطرافش دیوار بکشند. از حاج طاهر، یکی از کارگران کارخانه خواسته بود این کار را انجام دهد. یک شب ماموران شهرداری آمدند و جلوی کار را گرفتند.

رئیس کارخانه هم با استاندار رفیق بود. آن‌قدر که استاندار رفت آنجا و گفت: «هر کس حرف زد او را بکشید و بگذارید لای دیوار» این شد که آنها هم رفتند.

 

در کارخانه نخ ریسی سه بار زمین گرفتم!

 

خدمات آقای رئیس

حسین نوری، سرگارگر: این کارخانه از اسفندماه و ۱۰، ۱۵ سال قبل از استخدام من، تولید کرده است. تا زمانی که بازنشسته شدم ۱۴۸۰ کارگر داشت.

کارخانه نخریسی، حقوق کمی می‌داد، اما به کارگرانش می‌رسید. سابقه ندارد که شرکتی، در سه مرحله، سه قطعه زمین ۲۵۰ متریِ رایگان به کارگرانش داده باشد.

من و خیلی از کارگران کارخانه سه بار از شرکت، زمین‌های ۲۵۰ متری گرفتیم. زمین اول، بولوار فرودگاه میلان دوازدهم بود. حتی شماره‌اش خاطرم هست، زمین شماره ۷۱۳ بود. زمین‌های دوم و سوم هم «کوی کارگران» و «شهرک انقلاب» بود.

قبل از دریافت این زمین‌ها شخصی از تهران برای مدیریت کارخانه آمد به نام «منجزب». کارخانه تقریبا ورشکسته شده بود و کسی نبود که دوباره احیایش کند. او آدم برش‌دار و دوست استاندار وقت خراسان به نام «پیرنیا» بود.

حتی بعد از آمدنش، بودجه‌ای از «آستانه» گرفت و دستور داد برای کارخانه، گاوداری و مرغداری بسازند. از همان زمان بود که به کارگران، گوشت، مرغ و شیر مجانی می‌دادند. واگذاری زمین‌ها هم از خدمات «منجزب» به کارگران بود.

 

تهاتر زمین با کت‌شلوار!

زمین اولی را که از کارخانه گرفتم به «اکبر‌چارچی» که مغازه لوازم خانگی داشت، ۴۰۰ تومان فروختم که او هم یک، یک تومانی هم به ما نداد!

به جای پول زمین یک قواره کت شلوار از او گرفتم! همان جا دو قواره پیراهن هم برداشتم که گفت بیشتر از پول زمینت شد! گفت «میشه ۱۵ تومان.» گفتم ۱۵ تومان ندارم. گفت «چقد داری؟» گفتم ۱۲ تومان و ۱۲ تومان را دادم، پارچه‌ها را تحویل گرفتم!

بعد از مدتی، حسین برادر همان کسی که زمین را به او فروختم، آمد گفت «بیا سند زمین را بزن.» گفتم برادرت سرم کلاه گذاشته است، سند نمی‌زنم.

به جای پول زمین یک قواره کت شلوار از او گرفتم! همان جا دو قواره پیراهن هم برداشتم که گفت بیشتر از پول زمینت شد!

فردی به نام «علی همتیان» نماینده ۱۴۸۰ کارگر کارخانه بود و بیشتر با افراد سرمایه‌دار بود تا کارگر جماعت. «حسین» با او صحبت کرده بود که از من بخواهد سند را به نامش بزنم، اما من قبول نکردم و کشیده‌ای زدم تو گوش «حسین». رفت شکایت کرد و بالاخره به نام خودش سند گرفت.

 

کوی «شمسِ پهلوی»!

با واگذاری رایگان زمین‌های اطراف کارخانه نخریسی به کارگرانش، کم‌کم این محدوده به «کوی کارگران» معروف شد.

یکی از روسای کارخانه در قبل از انقلاب، فردی به نام «زنجانی» بود. وی روزی به «بارویی» که او هم در کارخانه کاره‌ای بود، گفت بروید نام «کوی کارگران» را عوض کنید!

آن زمان منظورِ «زنجانی» این بود که این محدوده را به نام خانواده شاه بگذارند. همین حرف بود که نام محدوده کارخانه نخریسی و اطراف آن شد کوی «شمس‌پهلوی».

به همین دلیل قبل از انقلاب در میلان اولِ «کوی کارگران» تابلویی گذاشتند که رویش نوشته شده بود «شمس پهلوی»؛ اما بعد از انقلاب نامش شد «شهید رجایی». ولی بازهم، همه می‌گفتند «کوی کارگران» و هر نام جدیدی که می‌گذاشتند برای اهالی تاثیری نداشت!

 

خبرتان می‌کنیم

گوهر زمانی بیدگلی: تنها اولاد مادرم بودم. پنج سالم بود که پدرم فوت کرد. چهارده‌ساله بودم که برای زیارت از کاشان به مشهد آمدیم. همان سال در مشهد ازدواج کردم. شوهرم هجده‌سالش بود و کارگر کارخانه نخریسی.

حدود ۱۰ سال از زندگی‌مان می‌گذشت که از سر بدبختی و سختی روزگار من هم وارد کارخانه شدم. آن اوایل کارگر روزمزد بودم. سر «پنبه» کار می‌کردم و به ازای ۱۰ ساعت کار روزانه ۱۸ قران حقوق می‌گرفتم.

سه چهار ماهی کار می‌کردیم بعد می‌گفتند بروید؛ دوباره که پنبه جمع شد خبرتان می‌کنیم. تا اینکه برای قسمت «تکمیل» کارگر خواستند و چند کارگر روزمزد را از سر «پنبه» بردند «تکمیل».

 

فردای قیامت هم روزیه!

در قسمت «تکمیل» پارچه‌ها را کنترل می‌کردیم؛ پارچه‌هایی که از «بافندگی» می‌آمد در قسمت «تکمیل» ترتمیز می‌کردیم، لک‌هایشان را می‌گرفتیم و در نهایت رد می‌کردیم.

آن‌قدر سخت‌گیری می‌کردند که اگر توی پارچه‌ها نخی پیدا می‌شد کارگر را صدا می‌زدند که «چرا این پارچه را تمیز نکردی، این نخ‌ها چیه؟» یا حقوقش را نمی‌دادند.

میزان حجم  ضایعاتی که هر کارگر باید از روی پارچه‌ها جمع می‌کرد، دستشان که آمد به کارگران «تکمیل» گفتند خیلی سخت‌گیری نکنید چهارتا نخِ روی پارچه‌ها را بگیرید، آنها را رد کنید، اما گویا می‌خواستند کارگران را امتحان کنند.

بعد از این حرف بود که حقوق‌ها را کم کردند، چون اگر قبلا هر کارگری ۳۰۰ کیلو کار می‌کرد حالا شده بود ۱۵۰ کیلو!

آقای «تبایی» نامی بود که آقا «تبا» صدا‌یش می‌کردند. نماینده کارگران کارخانه بود. رفتیم به او گفتیم «امروز روزیه، فردای قیامت هم روزیه.

اگر حق ما رو از اینا نگیری روز قیامت پیش جدت شکایتت رو می‌کنیم.» گفت «چرا شکایت منو کنین، شکایت اونایی رو بکنین که حقوقتون رو خوردن، حالا برین سر کارتون، کم‌کم درست می‌شه.»

 

اعتصاب کارگران

زمان مصدق، شوهرم کارگر روزمزد کارخانه بود؛ زمانی که تا ظهر مردم می‌گفتند «زنده‌باد شاه، مرده‌باد مصدق» و از ظهر به بعد برعکس آن را می‌گفتند.

آن زمان رئیس روسای کارخانه خیلی به کارگران ظلم و ستم می‌کردند. با اینکه روزی ۱۸ قران به کارگران روزمزد حقوق می‌دادند، اما کسی جرئت نداشت حرف بزند.

بالاخره یک روز کارگران به نشانه اعتراض از وضعیت حقوقشان ماشین‌های بافندگی را خواباندند و اعتصاب کردند. رئیس‌روسا هم زنگ زدند به سازمان امنیت و ریختند سر کارگران بیچاره.

شنیدیم آن روز سازمان امنیت خیلی‌ها را زده بود. خودم به چشم ندیدم، اما شوهرم را دیدم که وقتی به خانه آمد گوشش خون‌ریزی داشت.

* این گزارش سه شنبه، ۳۰ اردیبهشت ۹۳ در شماره ۹۹ شهرآرامحله منطقه ۷ چاپ شده است.  

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44